شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

زیبایی ها و جاذبه های ارسنجان فارس

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

باد سرد پاییزی

هر طرف باد بیاد خوشه خرد شده گندم را هوا میکند ،کنایه از چند رنگی فرد است ز هرفرد که منافع خود را نزدیک ببیند جانبداری میکند چندان به حق و حقیقت تو جه نداشته و ندارد

ای کاش می دانستم




ای کاش میدانستم ....


ای کاش میدانستم که هستی و کجایی، درد و رنجی خدای ناخواسته داری یا شکر خدا سالم و قبراقی ، خشنود ، چه دوست داری چه حکایت و داستانی ، چه فکری در سرت هست پیری یا جوانی ، نوجوان و نونهالی استادی یا شاگرد کار داری یا کاملا بی کاری و در آرزوی دست گرفتن کاری چه اخلاقی داری خوش خلق یا بد خلق فرد اجتمایی یا گوشه گیر دنیا دیده یا دنیا خورده خیری یا خلاف ان دلت با چه آرام می گیرد یا با چه در جوش و خروش باد خزان شادت نموده یا نسیم بهاری فضای پر سر و صدا دوست داری یا خلوت تنهایی با کوچکترین تلنگری از حرف دوستان میرنجی یا بی خیال، دوستان صمیمی فراوان داری یا که نه حتی به تعداد انگشتان یک دست هم دوست نداری چه اوقات زمانه از شب و روز بیشترین آرامش داری یا در هیجان یا نقش زمانه را نداری خنده بیشتر دوست داری یا گریه کم رنگ . سفر دوست داری یا خرامیدن در گوشه محل زندگی ، دوست داری محبت ببینی یا محبت نثار کنی غصه دار هستی یا غصه بار ده دیگران،با پوزش سر بار دیگرانی یا دیگران سر بار تو ، در کمین لحظات طلایی یا ول غمی طبع سرد داری یا گرم گرم، چاقی یا لاغری ، شاید میان قد و اندام و خوش تیپ،شعر و قصه کوتاه دوست داری یا رمان بلند و تمام نشدنی ، کم خوابی یا بر عکس از آن پر خوابهایی که در را هر گز روی هیچکس باز نمی کنی ، طالب علمی یا ثروت ، بغ (عبوس )و ترش رویی یا خندان لب و گشاده رو، دعوا گری یا صلح جو ، ول خرجی یا کم خرج ، دست به جیبی یا جیب به دست ، جر کاری یا دل رحم و آرام ، دنده پهن و انتقاد پذیری یا مانند میخ آهنی که هر گز نرود در سنگ ، یک دنده و لجوج ، شاد و شنگولی یا که نه ،،،، کاش میدانستم همه را ...با وجود این زندگی ادامه دارد هنوز،، پس زندگی کن بر وفق مراد .....


ماجرای میراث گرانبها قسمت دوم

ماجرای میراث پدر جد

قسمت دوم

مرد مسن و سالخورده دوم به میدان آمد با پیام ویژه آن جوان خوش فکر و عاقبت اندیش. بالحنی ارام و مودبانه از او سوال کرد آیا شما اطلاع دارید یکی از مردان ایل در گذشته اینجا در این محل فوت و به خاک سپرده شده، از بستگان این دو میهمان بوده اند و نیاز مند انحصار وراثت مرحوم هستند ؟ مرد با تکان دادن سر در حضور دیگران و ان فرد اول که احتمالا مسن تر از این دومی میزد با حالتی غم و اندوه و دست بر زانو کوبیدن چنین سخن اغاز کرد .سحر گاه یک روز پاییزی صدای داد و شیون از دشت بهوا بر خاست . برخی ما اهالی را بدانجا کشاند . متوجه شدیم مردی بزرگ خاندان در همان اوقات صبحگاهی فوت کرده است . تعدادی به کمک شتافتیم. بلافاصله گفت بلی بلی بلی سه بار این عبارت خوش مژده را با صدای بلند تکرار کرد . بلی پدرم گفت که ..... صدایش از ناتوانی جسمش خبر میداد و قطع و وصل میشد . ادامه داد بلی من از قول پدرم ، که می گفت: او فردی با اسم و رسم و هم نشین کلانتر بود و تمام امر و نهی بخشی از ایل به آن مرحوم خوش نام محول شده بود . بار ها در پاییز گذر ایل از ما برنج و سایر مایحتاج خریداری میکرد و یگانه شبی هم به میهمانی منزل ما بود پسرم . فرد خوش نامی بود و دارای مال و منال ......ناتوانی جسمی او مانع از ادامه گفتارش شد . بلافاصله جوان شوراگفت، همین برای ما و ایشان کفایت میکند. فورا از درون کیف چرمی خود قلم و کاغذی بیرون کشید متنی را خلاصه و کوتا نگارش کرد که تا حدودی برای خواسته ما و سفارش ان وکیل مربوطه و سر انجام مراحل قانونی دیگر هموار تر میشد . ما گویی قند در دلمان اب میشد . بالاخره اگر خواست خداوند باشد طبق گفتار قدیمی تر ها می گفتند شاهد از غیب ظاهر شد .در پایان متن کوتاه را اینچنین نگارش کرد .

به نام خدا

حاجی ......ع ..... از ایل ........ سالها قبل در حوالی این روستا فوت کرده و هم در این روستا مدفون است مهر و امضا کرد تا کید کرد که باید به امضا و تایید دیگر سالخوردگان برسد حتما حتما .دوباره ما را دچار چالش امضاهای دیگر کرد . نامه بر سر انگشت گرفته بسوی مرحله نهایی تایید این و ان ، این در و آن در ، این کوچه و ان کوچه و محل های استراحت بزرگان روانه شدیم از مهمترین،بزرگ مرد ترین و سالخورده ترین افرادروستا کم کم در میدان کوچک دور هم جمع بودند . نامه را تقدیم کردیم محل امضا را با انگشت اشاره کردیم و با دست دیگر خودکار را تعارف تا شاید امضا شود . پیر زنی از درون دالان بغلی سر بر آورد که نکنی اینکار را ، امضا نه نه . ضرر دارد معصیت دارد . خوب نیست . مرد هم با انگشت لرزان و دستی لرزانتر خطی منحنی کشید و تنها نام خود را طوری حک کرد که حدود یک چهارم صفحه را پر کرد آنهم کج و کوله و نا میزان . از حق نمیتوان گذشت . این فرد اولین نفری بود که ما مواجهه شدیم و مورد را مطرح اما از تایید خوداری کرده بود .بازم انکار میکرد تا مهر شورا را دید چنان اعتراف کرد که مرحوم پدرم این فرد اسم و رسم دار چنونی را خودش تعریف کرد با همین دستها مراحل دفن و کفن او را ادر آرامستان همین روستا انجام دادم . خدا بخیر بگذرد دم صبحی صدای هیاهو و گریه و زاری حوالی دهکده از سمت ایل تازه به زمین ریخته و در حال کوچ دوباره به هوا خاست . بر وو بیایی بود که نگوو نپرس. سواران برای خرید لوازم مورد نیاز امد و شد داشتند . من خویشتن شاهد بودم که ان مرد بزرگوار و رییس قبیله بدرد طبیعی و ناگهانی فوت کرد همه دور او حلقه زدند و من به کمک انها شتافتم . در تمام مراحل فوت و دفن وی حضور داشتم تا دست آخر قرار بود به قیمت چند بز یا گوسفند بذل و بخشش کنند از طرف بازماندگان .یعنی بدون در خواست من دست مزد دهند .اما بکلی فراموش شد و ایل فردای آن روز بکلی از جا کنده شد و سراسر دشت سکوت بیاد ماندنی فراگیر شد . بعد من با احتیاط به او گفتم ( او فردی بود که در اولین برخورد با وی روبرو شدیم و مورد خاص را مطرح کرده بودیم )پس چرا بار اول از این موضوع سر باز زدید و انکار کردید ؟او هم تابی در گردن انداخت با کمال شرمندگی سخنانی گفت که همه متعجب و حیران گشتند .نمی دانم دنبال درد سر و گرفتاری روز مره ابدا نبودم گرچه نزد وجدان خویش گرفتار و خجل بودم اماخواست خدا بود که مهر و تایید شورا به همه مشکلات و سوالات و خود خوری ها پاسخ مناسب داد تا قیام قیامت من و تعدادی دیگر از مطلعین و معتمدین محلی دچار عذاب و جدان نگردیم . بهر حال تا این لحظه موضوع حل شد ما جمعا هم طلب بخشش داریم . بعد از حل مشکل خیلی ها زبان باز کردند و داستان را تکه پاره زمزمه کردند . این درحالی بود که در نگاه نخست نه دیده و نه شنیده بودند . ما را ببخشید واقعا ، بلی چنین بود که داستان و حکایت میراث جد بزرگوار، صرف نظر از مسایل مادی این مورد ( مشکلات انحصار وراثت )ماهیت وهویت وی (پدر جد بزرگوار )کشف و تایید شد . تا حکایت بعدی سالم و بر قرار باشید.

این داستان بر اساس واقعیت نگارش و تنظیم شده است !!!



میراث گرانبهای پدر جد ( قسمت اول )

ماجراهای میراث گرانبهای پدر جد ( پدر پدر بزرگ )

قسمت اول

کشف ماهییت و هویت واقعی

روزی وروزگاری بهر هویت سالارایل، پدر جد خویش ، دارای وراث بی شمار که اکثرا عمو زاده ها هستند ،برای کسب ته مانده در آمدهای املاک پراکنده که اخیرا به سبب گرانی ،قرب و منزلت املاک شامل باغ و مزرعه و مراتع فقط نامی و اسمی در بین اهالی برسر زبانها جاری بود قصد داشتند از طرق قانونی اقدام و تصاحب کنند . اما با درهای بسته چند قفله بر خوردند . طبق معمول برای باز کردن قفل های کهنه و قدیمی و با ارزش متوسل به مشاوره توسط یک وکیل زبر دست شدند . با همکاری و هم فکری ایشان یک راه کار تازه و کمی عجیب روبرو گشتند، تنها راهی که شاید گره از کار باز کند و روزنه امیدی جهت اثبات مالکیت جد بزرگ ما راهگشا شود . اولا افراد ایل فواصل چند کیلومتری بین ییلاق و قشلاق را دایما در کوچ و مهاجرت بودند . بر حسب اتفاق چنانچه به هر دلیلی یکی افراد ایل فوت میکرد ان را به نزدیکترین آرامستان محله ها و دهکده ها و شهر و شهرستانها انتقال داده وطبق رسوم گذشته مراسم خلاصه عمل دفن را انجام می دادند و سنگ یادبود هم بر آن نصب و در رفت و برگشت دو سالانه بهاره و پاییز یادی از متوفا ( مرحوم ، مرحومه ) و با قرایت فاتحه او را تا دیر وقت دیگر ترک میکردند و تنها خاطرات وی در ذهن ها باقی بود . بدین سبب افراد ایل در طول مسیر کوچ زادگاه و به اصطلاح محلی وطن زیادی داشتند و خود را متعلق بدانجا که اموات خویش مدفون بودند میدانستند . آنها بستگی به مقام و شهرت سلسله مراتب ایلی بنای یادبودی ( سنگ قبر ) در خور وی بر پا و نصب میکردند . برخی زیبا و ماندنی و برخی بی نام و نشان که سال های بعد هیچ آثاری از وی مشاهده نمیشد اما ایل (افراد ) هم چنان در تکا پو بسر می بردند و چرخه زندگی در جریان بود .این روند هم چنان ادامه داشت ،تا افراد بیمار و کهنسال باز مانده از کوچ در گوشه گوشه مسیر حرکت ایل مجبور به اسکان اجباری و یک جورایی محکوم به توقف و گوشه نشینی و گذران بقیه عمر خود در ان نقاط پراکنده که بصورت خرید املاک و باغ و مزرعه بود میگذراندند. ادامه چرخاندن امورات فرد متوفی طبق رسم و رسوم و حساب و کتاب مالکیت به وراث وی واگذار میشد . منتها چون گزینه نخست و با اهمیت جامعه ایلی تداوم و حرکت و مهاجرت پی در پی بین دو نقطه ییلاق و قشلاق بود املاک بین راهی را چندان مهم و ضروری تلقی نمی کردند و یا موقتا ان را رها و یا به نحوی مطابق رسم اجاره ان روزگار به افراد بومی و محلی منطقه می سپردند . پدر جد بزرگوار ما هم از این قاعده مستثنی نبود با خرید کلی ملک و زمین که هم اکنون تبدیل شده به بنا های عظیم و شیک ( شهری و روستایی )در یک دهکده و شهرک آباد دور دست تقریبا در کنج آخرین نقطه و مکان قشلاق و دارای ارزش با صاحبان مختلف و متفاوت محلی تبدیل شده است . سهم ارزشی مالکیت چندین هزار نفر وراث بنحوی قابل ملاحظه است که ارزش پی گیری و دوندگی داشته باشد .ولو با روند فرسایشی و ادامه دار روند قانونی . بهر حال با مشورت وکیل محترم یک راه وجود داشت آن هم استشهادیه محلی مبنی بر فوت و مدفون بودن پدر جد نازنین که هیچ گونه مدارک هویتی و اوراق سجلی فعلا از وی کشف نشده است . شب هنگام یکی از وراث با تماس تلفنی از من خواست در کشف ماجرا وی را یاری رسانم . وی که تمام سال ها یک تنه بدنبال کشف واقعیت وگشودن راز و رمز و در نتیجه دست یابی به املاک از دست رفته تلاش کرده بود هم اینک نیاز به همکاری دیگران داشت . لذا دو نفره صبح بسیار زود از شهر محل سکونت به مکان دفن پدر جد خود راهی شدیم دو نفره . انقدر زود که هنوز اهالی برخی در خواب خوش و برخی در شرف فعالیت روزنه خود بودند . قصد و نیت رسیدن به خدمت تک تک اعضای شورای اسلامی آبادی و کمک خواستن از آنها بود . به علت گذر زمان و اتلاف وقت دهکده را پشت سر گذاشتیم و از محل مزارع متروکه و درختان کهنسال خشک و نیمه خشک در دامنه کوهی منزل گرفتیم ،مکانی پر از موجودات زنده گیاهی و جانوری وحشی از کبک و تیهو و سایر جوندگان و پستانداران از قبیل روبه و پرنده به چشم می خورد .بساط صبحانه گشوده و ضمن لذت از تماشای طبیعت گیاهی و جانوری و عکاسی از محل مورد نظر سر سفره کامل و متنوع در عین حال ساده از قبیل نان گرده محلی پنیر و سبزی و کره و مربا و خیار سبز و چند گونه سیب و چای و دمنوش و غیرو .. که توسط دوست و همراه و عمو زاده ترتیب داده شده بود . جای دوستداران طبیعت واقعا خالی بود . انهم برای ما به قول معروف توفیق اجباری و کاری و ماموریت خانوادگی بود که ان اتفاق میمون افتاد .عجله ما در این سفر دو حسن نیکو داشت اول پرهیز از گرمای شرجی روز و دوم اینکه قبل از خروج افراد محلی بر سرکار، انها را زیارت کنیم و به هدف نهایی همانا کشف واقعی هویت بزرگ بزرگ خاندان بود . بساط صبحانه بسرعت بر چیده و بسوی مرکز دهکده راندیم . از ابتدا به آخر روستای معروف منطقه که وارد شدیم جنب و جوش و فعالیت روز مره شروع شده بود. کشاورز به سرکارش ، اداری به سمت اداره ، کاسبین و دکانداران هم قفل دکان گشوده و با زمزمه دعا و ورد های خوش اقبالی در دلها و زبان ها در انتظار مشتری بودند. داستان طوری بود که با ظاهر شدن افراد غریبه چشمها خیره و بدنبال کشف ماجرا بودند . کافی بود یک پسر بچه ای مرد و یا بانویی یا رهگذری فرد یا افراد غریبه را مشاهده کند . در تمام روستا دهان به دهان حرف و حدیث از ماجرای ورود غریبه ها پر میشد ، افرادی با این مشخصات وارد روستا شده اند . تا ته و توی قضیه ورود غریبه ها را در نیاورند دست بر دار نبودند . ما را گویی که با این جماعت متحیر و خیره و تعقیب غیر محسوس چه کار کنیم . با نگاههای متعجب و آزار دهنده برخی اهالی ما کلافه و هر گوشه از روستا طولی و عرضی رفت و امد برایمان مشکل ساز شده بود یک کوچه و محل گذر را بیش از یک بار صلاح نمی دانستیم طی کنیم . کم کم عصا بدستان به درگاه سایه سار در و دکانها فرا رسیدند . بدنبال انها جارو کشان منازل نه تنها درون حیاط منزل بلکه بیرون و در استانه در های رنگارنگ منازل خود را اب و جارو میزدند انگار رسمی بود تا محله پاکیزه و خنک شود برای خود و عابرین هم محلی های دهکده . ما مانده بودیم چگونه و از کجا کار خود را شروع کنیم . خیلی فکر کردیم با رفتار عجیب این جماعت چگونه موفق به انجام این ماموریت عجیب و خارج از عرف محلی شویم . سر انجام تصمیم گرفتیم از یک جایی شروع کنیم . آفتاب کم کم شدت و حدت فشار گرمای خود را بر مکانهای مورد تردد و همه جای محله تحمیل می کرد . ما دو نفر به ارامی از خودرو پیاده و به جمع چند نفری نشسته بر استانه دکان خوار بار فروشی در مقابل انها با کمال ادب و نزاکت ایستادیم پس از سلام و علیک ،انها فقط ما را ورانداز و می نگریستند بدون ادای کلامی . بعد یکی پرسید :بچه کجایید بهر چه کاری امدید . اینوقت صبح به چه منظور در روستا دور میزنید . کاملا حس کنجکاوی ایشان بر انگیخته شده بود با دیدن ما دو غریبه . ما هم با احتیاط هدف خود از آمدن به انجا را مختصرا شرح دادیم . برای کسب انحصار وراثت پدر جد خویش که گویند بیش از یک قرن پیش در این روستا حین گذر ایل فوت کرده و همینجا مدفون است از شما طلب یاری داریم . یکی از انها با ته عصا رو کرد به دوستان خود و بعد به ما ، نداریم غریبه اینجا نداریم کسی غیر از اهالی روستا اینجا دفن نشده است . اما ما اطمینان داشتیم از قول و گفتار سینه به سینه پدر بزرگ و مرحومان پدران که پدر جد ما همینجا مدفون است و روی سنگ مزارش یک جور شیرسنگی قرار داشته است . مگر میشود که به زیارت قبور و انهم در اولین ساعات روز و هفته رفت.هزار انگ نا مربوط و خطرناک به ادم می بندند . من که اطلاعاتی از مراوده افراد ایلی با یکی از معروفترین معامله گران و پیله وران محلی انجا داشتم شروع کردم به معرفی ایل و تبار خود و داستان شنیدنی معامله پایا پای با ایل که توسط فرد نامبره انجام میشد .بیان این وقایع در واقع در نگاه اول فایده نداشت . فکری به نظرمان رسید سراغ کهنسال ترین افرادروستا را گرفتیم . سه نفر به ما معرفی شد در سه نقطه مختلف محله . برای رسیدن محل های مورد نظر باید یک کوچه سراسری را طی کرد و از میدان مرکزی هم چند بار گذر کرد انهم با نگاههای حیرت زده به ورود غریبه های مشکوک. انها که از قصد ما خبر دار نبودند . برای همین متعجب بودند . به اولین کوچه باریک در شیب زیاد رسیدیم منزل ان بزرگوار در کوچه بود که فقط هر نفر به تنهایی قادر به رفت و آمد بود . دوستم جلو در حاضر و حلقه در را کوبید اول خانمی از پشت در جواب داد طبق معمول که هستی و چکار دارید با کلی معطلی فردی بلند بالا و رشید اما کهنسال . فکر کردیم که این فرد شاید از نظر سن و سال یاد نداشته باشد او هم اظهار بی اطلاعی کرد . دوباره به سختی دور زدیم و به سمت فرد دوم راهی شدیم . کارمان بی نتیجه بود . یکی میگفت حالا که چی بشه جد دهم شما هم اگر اینجا باشه چه نفعی برای ما و شما دارد . دیگری به نحو دیگر ما را سرگرم قضایای نا مربوط میکرد . ما از هدف خود داشتیم دور می شدیم . سریعا سراغ اعضای شورای اسلامی روستا را گرفتیم . ما را به سمت شرق دهکده و حوالی مسجد محله نشانی دادند . وقتی ما به ان سمت روانه می شدیم برخی افراد کنجکاو هم ما را دنبال و در جستجوی نتیجه کار بودند . این مورد هم ما را بطور جدی آزار میداد . برخی کار و زندگی نداشتند و در پی کشف حقیقت و ماجرا های بودند که ابدا ربطی نه به انها و نه به اهالی روستا داشت . نشانی تغییر کرد به سمت میدان مرکزی ان اباد روستا رفتیم با کلی جمع مشایعت کننده . حسابی ورود ما به ان اباد روستا خبر ساز شده بود . در میدان مرکزی انحنا دار خیابان طولی و یکسره کشیده شده از شرق به غرب محله اصلی به خوار بار فروشی کافه تریا و قهوه خانه مانندی رسیدیم که بوی قهوه تازه دم به مشام میرسید . جمعی حاضر بودند و به ردیف در سایه سار درخت تنومند توت کهنسالی ما را زیر نظر داشتند . جوانی خوش سیما و خوش اخلاق و خوش بیان مارابگرمی تحویل گرفت . یکی از جوانترین اعضای شورای اسلامی بود با خنده رویی حرف مرا گوش کرد ورو به ما کرد صبر کنید الان معلوم میشه . نگران نباشید . این رفتار ها و گرد همایی ها از طبیعت مردم اینجاست به دل نگیرید . افرادی بیکاری که در مدت یک ساعت گذر ما و از جمله چند نفر از کهنسال ترین که ما را دیده و افراد که خبر ورود ما غریبه ها را شنیده بودند یکی یکی در کافه جمع شدند . تنها بر خورد و عمل کرد آن جوان روستا کار ساز و منطقی بود . پیام فرستا د به چند فرد شناخته شده سالخورده محله که شاید شنیده و یا اطلاعی از این موضوع داشته باشند و هم مشکل لا ینحل ما را گره گشایی کنند انهم به همت ات جوان بزرگوار منصب دار روستای محل ورود ما . من یاد اوری کردم اقایان شما فلانی ( اقای......،را که خوب میشناسید او تنها فردی است که من از افراد بزرگ ایل شنیده ام که با ایل مراوده ( تبادل کالا )داشت خصوصا فصل پاییز محصولات مورد نیاز ایل را سفارش میگرفت و از محولات ایلی بر خوردار میشد . گفتند ما سه نفر اینچنینی داریم . البته ما اصطلاح شغلیش را که نزد ایل مطرح بود مثلا سمار فروش یا رادیو، گرامافون فروش . گفتند از این گونه القاب ما سه نفر داریم کدام یکی را میگویی . نام سه نفر و نام پدریشان را یکی یکی نام بردند . من بلافاصله متوجه فرد مورد نظر شده گفتم . د . م . پ . فروش . همه با انگشت نشانی را به ما فهماندند . ما که کمی بلکه زیاد تر حد ذوق زده شدیم همه را ترک و بسوی منزل مورد اشاره راهی شدیم . محکم حلقه فلزی در را کوبیدیم . تصورمان این بود که دیگر مشکل ما با دیدن این فرد سالخورده حل میشود . یک خانم سالخورده در را تا نیمه گشود . بفرما ...گفت حاجی فوت شده . خانمش چی ؟ میتواند به ما کمک کند . با ناراحتی گفت مادر م بیماری پریشان حالی و عدم تمرکز دارد و ابدا ما را هم نمی شناسد . گفتم نسبت شما ، با حاجی چگونه است همینطور که قبلا اشاره کرده بود من دختر حاجی هستم تنها باز مانده در این روستا .نا امیدی ما دو چندان شد هیچ سر نخی بدست نیامد . فرزندان ذکور چطور ؟ گفت دو پسر دیگر یا همان برادران من هم سالها پیش از اینجا مهاجرت و به دیار دیگر رفته اند . اما نوه های دختری حاجی اینجا هستند که جوان و امروزی هستند نمی دانم که کمک به شما امکان پذیر باشد یا نباشد . ما دو نفر نا امید از همه جا و همه افراد روستا سر در گریبان راهی میدان مرکز روستا شدیم . جایی که بحث غیر متعارف دو غریبه که ما باشیم با ان خواسته عجیب و غریب گرم بود . یکی دود هوا میکرد و دیگری لیوان کوچک قهوا و دیگری اب جوش میل میکرد ما هم به جمع انها اضافه شدیم . خلاصه مطلب جوان شورا بدنبال فرد دوم سالخورده فرستاد لحظاتی بعد خود به ارامی و عصا بدست وارد معرکه و جمع دوستانه هم محلی ها پیوست . باب گفتگو و خواسته ما را اینطور مطرح کرد : قسمت شده دو نفر مسافر عزیز برای حل و فصل موارد ملکی جد خود به مشکل بزرگی و بدون هویت وی روبرو شده اند از نقطه نظر قانونی تنها راهی که وجود دارد ما خبر فوت و دفن حدود یک صد سال قبل وی را تایید و امضا کنیم . ایا شما تا حال خبر فوت حاجی .....ع .... را شنیده و یا تایید می کنید .







آخرین پایگاه امید و آرزو -پایان حیات و شروع دوباره حیات دیگر

به نام خدا

اینجا نقطه امید و آرزوهای آینده سازندگان آثار بجا مانده سازه های آبی و خاکی ساده بوده است .ولی با رنج و زحمت و تلاش عده ای برای گذران زندگی و ادامه حیات روزگاری در گذشته سخت مشغول بوده اند . روزی صدای زندگی و شادی و خشنودی در حین خستگی روزانه که با صدها امید و آرزو بسوی دهکده روانه میشدند و امید داشتند طلوع بعدی حیات را در باغ و مزرعه و دشت بی انتها به راستی ببینند . اما دست طبیعت مجال را از ایشان گرفته و چرخه زندگی طوری دیگر به گردش منظم خود به چرخش افتاده. اما حیات بگونه ای دیگر از دل سنگ و ساروج و گل و خاک ریشه دوانده است و همچنان تسلیم خشکی و خشکسالی نشده و هم چنان در عمق دیواره سفت و محکم تا نیمه فرو ریخته بسوی آینده خویش در حال پیش روی و گذر است . درس گرفتن از طبیعت نیازمند تفکر معقولانه است . سر انجام ببینیم به کجا ختم میشود نسل بعدی ایا این شانس دوباره سازی را پیدا میکند و یا جایگزین حیات دیگری خواهد بود .؟؟آیا براستی صاحبان هر قسمت از اینجا و جاهای دیگر در قید حیاتند و یا نه با کلی خاطره خوش و نا خوش محو شدنی چشم از دنیا فرو بسته اند . زندگی هم چنان ادامه دارد ....








چرا گویند کرم از خود کنده است ؟

به نام ایزد یگانه



همانطور که کرم درون تنه و کنده درخت بتدریج تنه و در کل خود درخت پا بر جا را از بین میبرد ، اصطلاحا در رویه و روش و نقشه های پنهان و آشکار برخی ما انسانها چنین گویند که : کرم از خود کنده است : Kondeمفهوم ان اینست که در پس رویداداهای در حال وقوع نقشه توطََُِِعه گرانه و یک ریشه اصلی دارد ، باید بدنبال خنثی کردن ان بود، کرم کنده در انسانها همانا نابودی دیگران است و بس هر چند خود فرد هم اسیب های متحمل میشود . کسانی هستند که در پنهانی نقش مخرب و ویرانگری افرادی اینچنینی را دانسته و حدس و گمان و عاقبت به یقین میرسند .نقش آنان را بخوبی بدون متوجه شدن شخص زیان دیده و افراد دیگر دانسته و میدانند و پیوسته گوشزد می کنند . آنها نقشه خود را پیش میبرند حتی اگر سودی برای خود نداشته باشد . یا الله ، اینها دیگر چه انسانهایی هستند .؟ بیچاره ضرر دیده متوجه نیست از کجا ضربه مهلک کاری و غیرو خورده است .... هستند افرادی که بدرستی نقش مخرب آنان را تشخیص و به کنایه در لفافه بیان میکنند . : کرم از خود کنده است: منظور قوی ترین تنه ( تن ) و یا شخص با قدرت و نفوذ پشت همه ماجرا هاست ... هستند دور و بر ما ، واقعا نیستند ؟؟؟بر خلاف مثل دود از کنده بر میخیزد که جنبه مثبت و بار قوی دارد .این دومیه بار منفی و گوشزد دارد .

مراحل زندگیتان شیرینتر از عسل باد !دوستان نازنین ،دل غصه دار و بی غصه

هدف خدای نا خواسته مکدر کردن خاطر عزیزان بازدید کننده نیست ، منظور بیان شبه ضرب المثل محلیست !!


دانش کشاورز - برکت - مثل کهن

به نام خدا

با پوزش از بازدید کنندگان نا خوش سلیقه که مطالب مورد طبع خوششان قرار نگرفت اما اما اما هستند و هستند بازدید کنندگانی که حتی گوشه ای از مطالب یا تصویر ها مورد سلیقه عزیزان قرار گیرد سپاس از هر دو گروه بازدید کننده این صفحه ها



مگر نه که از قدیم ایام گفته اند :کشاورزی که با دانش زمین کاشت ======= زهر دانه هزاران دانه برداشت ببینیم حکایت چیست ؟برکت

داستان ضریب افزایش دانه های این گونه محصول است که از یک دانه ببینیم چند دانه پدید آمده است !!هر بوته دارای بین 20 الی 30 شاخه جو روییده - هر شاخه دارای خوشه شش پر یا 6ردیف دانه کنار هم قرار گرفته و هر ردیف 10 دانه عمودی بنا بر این هر خوشه بطور متوسط 60 دانه موجود ، با یک حساب سر انگشتی بازم بطور متوسط در 25 شاخه ضرب گردد حد اقل عددی مانند 1500 دانه از هر بوته که حاصل یک دانه است موجودی داریم حال در یک متر مربع و یک جریب و یک هکتار و دهها جریب و هکتار چند عدد و چه وزنی پدید می آید . انهم بستگی به کود و آب و خاک و کشت مکانیزه و سایر شرایط محیطی و جغرافیایی دارد . این مزرعه معمولی و اغلب با آب باران پدید آمده بجز چند نوبت آبیاری اخر ، پس بی دلیل نیست که از قدیم گفته اند .: کشاورزی که با دانش زمین کاشت زیک دانه هزاران دانه برداشت

مزرعه تان آباد و پر ثمر باد !از جمله مزرعه دلتان








illgardi






طبیعت گردی در سال 1402 دشت کمین و تنگه فیروز آباد -سر پنیران- ارسنجان


بجز چند تصویر تزیینی تمام تصویرها متعلق به آقای قهرمان یوسفی است .با سپاس از ایشان بابت ارسال تصاویر زیبای طبیعت

به گویش محلی گل شنگ شیره نامندش ،؟به هنگام برش ساقه و برگ صمغ سفید و شیری مانند تراوش می کند چسبنده نیز هست

Shang _e _Shire

گل ،سنگ

میوه پاییزی بهمراه غنچه گل بهاری کاکتوس







لانه و تخم گذاری پرنده خوش آواز کوهستان منطقه = کبک ، گوید در حد یک تصویر از کنار لانه زیبا گذر کرده است و هیچگونه مزاحمتی برای ان نداشته است .محیط زیست را دوست بداریم .






تصویر های این بخش از طرف آقای قهرمان یوسفی ارسال شده است

تنگ - تنگه هایقر فیروز آباد




محل رویش اغلب لابلا و زیر گیاهان کما - جاشیر و درمنه




دمبل در دشت و دامنه مراتع ارسنجان


چشم اندازی از سر کوهستان بلندی های باد گیر منطقه حسین آباد کمین



ادامه دار است ....


ماجرای اسب دزدی من!!


تصویر هم آوردی نمی کند اما نوشته خوب اثر مثبت روی علاقه مندان خود دارد .

( لطفا قبل از خواندن کامل متن قضاوت نفرمایید !!)این داستان از وبلاگ های دیگر خود به اینجا آورده شده و شاید برای برخی از دوستان تکراری باشد . با پوزش فراوان از این مورد . خطا های متنی و گرامری خواسته یا نا خواسته را بر ما خرده نگیرید و ببخشید

گرچه متن یا نوشته به اندازه صوت و تصویر هم آوردی نمی کند اما نوشته خوب اثر مثبت روی علاقه مندان خود دارد .

من از اوایل کودکی با دیدن تصویر عکس اسب در کتابها کم کم علاقه شدیدی به اسب و اسب سواری پیدا کردم . اما هر گز به آرزوی واقعی خود بجز در رویا ها نرسیدم . هیچ فردی از خانواده توجهی به خواسته ام نکرد . اما تا دلتان بخواهد مرتب معلم سر خانه برای تربیت و سواد آموزی داشتم از همان اوایل شروع به شناخت اشیا و افراد دور و برم معلم تنهاعزیزی که خواسته ها را میشنید ولی او هم بی توجه بود .معلم داشتم تا بگفته بزرگان که در آینده با سواد و ادم درست و حسابی شوم شاید بدرد جامعه هم بخورم . اما من در رویای داشتن اسب بودم انهم از نوع سفیدش . غیر از این رویا در ذهن خود چیز دیگری پرورش نمیدادم . اغلب از آقا معلم پرسش های از نوع و چگونگی پرورش و مسائل سوار کاری داشتم اما دریغ از یک جواب کوتاه و شاد کننده کودکانه ، هیچ وهیچ . بمانند اینکه معلم تعهد داده بود بجز موضوعات درسی از تدریس موضوع متفرقه خوداری کند . معلم بجای مطالب مورد علاقه ام ،ذهن و مغزم را انباشته از مطالب ریاضی و غیر ریاضی فقط توصیه وار و تکرار مکررات بنمود و حاصلی هم پدید نیامد از آنهمه تلاش و زحمت فراوان بی نتیجه . این روند بیش از سه سالی بطول نیانجامید و حاصل آن سه معلم متفاوت با روحیه متفاوت ولی همه کنار رفتند . این تغییر و جایگزینی معلمان عزیز سبب نشد خوراک ذهن را تغییر و اصلاح نمایند و هیچگاه دل به درس شیرین معلم ندادم .روند تغییر الگو و راه و رسم مدرسه هم با هیچکدام از معلمان برای کشاندن ذهن و فکر به مسائل مد روز ثمر بخش نبود . من تصمیم خود را گرفته بودم . فقط اسب و اسب سواری در ذهن خودم خلاصه شده بود . من هم دست به ابتکار نوینی زدم . حال که من توانایی درس دادن به بچه ها را آموخته ام چرا کلاس درس تشکیل ندهم . به بچه های هم سن و سالم در کوچه و اطراف محله پیوستم . قصدم درس رویاهایم بود . آنقدر هم لذت بخش که همه چند دانش آموزم با علاقه گوش میکردند و دنباله رو ماجراهای رویا هایم بودند . عصرها و سر شب در تاریک و روشنایی های فضای باز و در نور کم فروغ ماه بهترین اوقاتم بود برای تدریس موضوعات مورد علاقه خود و دوستان قدیم و جدید . کار سختی نبود . اغلب چیزهای مورد گفتگو یکطرفه برای بچه های در و همسایه و محله خود به قصه و داستانسرایی مشغول بودم و یکی دو ساعت را به بازگویی قصه ها می پرداختم . موضوعات هم ابتدا مقدمه ای بر کیهان و جهان پیدا و پنهان زمین و آسمان بود سیاره و ستارگان در زمره مهمترین موضوعات درس بود هر دو را ستارگان می نامیدم و متحرک . هزاران ستاره در آن آسمان لایتناهی داشتم و اجازه نمیدادم هیچکس به ستارگانم مالکیت پیدا کنند . همه غرق تماشا و اشاره من به سمت و سوی آسمان بودند . همه ستارگانم نام ویژه داشتند . . نام تمام موجودات عالم را بر ستارگانم نهاده بودم مبادا از یاد ها برود تا انجا که به ذهنم میرسید نامها را مرتب روی هر ستاره نام گذاری میکردم ، از مرغ و خروس گرفته تا مار و مار مولک و شیر و روباه و گرگ و میش ، طاووس و بلبل ، شاهین و عقاب ، کبک و غاز های وحشی نام داشتند . شبها برخی از ستاره ها را گم میکردم . بچه ها را بکمک می طلبیدم تا گمشدگان را بجویند .برخی دیر تر ظاهر میشدند . همه سرها سر شب بسوی آسمان بالا بود . نقطه ها و روشنی های ضعیف و کم نور را به وقتی مناسب در آینده واگذار میکردم . پس از خاتمه درس ستاره ها به سراغ ماه و سفر به کره بی نظیر میکردم . ماجرای سفر به ماه را با اسب سفید خود برای اولین بار میگفتم و شروع بار دوم برای سفر به ماه که با اسب سفید خود می تازیدم و از کوهستان آنقدر بالا میرفتم تا به آستانه ورود و قدم به ماه میگذاشتم . آنقدر باید بالا و بالاتر میرفتم تا نوک قله که به ماه نزدیک شوم . ناگهان اسبم افتاد و دست و پاهاش مجروح شد و از سفر باز ماندم . در تلاش بودم برای این ناکامی و جبران ادامه سفر کاری بکنم . دوباره به خود آمدم وای بر من کو اسبم و کو ان شب مهتابیم و کو ان فاصله کم ماه به لبه کوه تا راحت بتوانم به انجا برسم . اینها همه رویا و آرزوهایی بود که برای دوستان میگفتم و انها سرا پا گوش بودند . دوستان که در این محفل نسبتا کودکانه جمع بودند بدقت داستان ها را پی گیری میکردند و گاهی افسوس و آرزوی رسیدن به ماه و ستاره ها را داشتند . من بتدریج بزرگتر و مهارت درس و مشق آموخته بودم و دیگر نیازی به معلم جدید نداشتم . عصری بلند در هنگامه پاییز بود که یکی از شاگردان من از سر کار از مزرعه با پدرش به دهکده مان بر میگشت . او اسب سفید را دیده بود و سر راه خود به دروازه دالان گلی خشتی منزل ما آمده بود و مرتب و هراسان در را میکوبید . از کارکنان انجا دم در رفت و پسر هراسان بنام دانا را دید که احوال مرا میگرفت . او هم مرا صدا زد که جلو در با شما کار دارند . من با عجله از اتاق بیرون پریدم . دانا شاگرد مودب و عاقل را دیدم . کنار گوشم به ارامی گفت اسب سفید شما را دیدم کنار رودخانه در مقابل بیشه زار در چمنزار روبه زردی پاییز به چرا مشغول است . پس عجله کن تا از دست نرفته کاری بکن . من بلادرنگ به طرف نشانی اسب سفید دویدم . خشنود و راضی از جستن یک اسب سفید بودم .نزدیکتر شدم در کنار رودخانه و بیشه زار انبوه اسب سفید در میان ده ها اسب و کره اسب میدرخشد . در دل مزارع و زیر سایبان درختان بید کهنسال چندین چادر ایلی بر پا شده و گله و گوسفندان هم پراکنده و سر و صدا و شور و هیاهوی انها گوشها را کر میکرد . مستقیم به سمت چادری رفتم که حدس میزدم صاحب اسب سفید باشد . چشمم به اسب سفیدی به سفیدی برف که با غل و زنجیر دستها را بنحوی سخت و محکم اراسته بودند. دو دستش در زنجیر و قفلی بر ان بسته بود و حرکتش ارام آرام بود و صدای بهم خورردن حلقه های زنجیر صدای غیر قابل تحمل و وزن سنگین انهم بنظرم آزار دهنده بود . به چادر رسیدم و به آرامی سلام گفتم و دستی بر طناب در استانه سیاه چادر ایستادم . اعضای خانواده پس از پرسش و شناسایی مرا به درون چادر با فرش قالی چند رنگ و زیبا دعوت و با نان و دلمه ( پنیر تازه کیسه ی )و انگور باغهای محله خودمان و یک چای خوب و مناسب پذیرایی کردند . من به اسب مورد نظر نظر دوخته و نیت خود را برای بدست آوردنش تازه داشتم نقشه میکشیدم . دقیقا متوجه این مورد نبودم که اگر بر سفره هر میزبانی بویژه یک ایلیاتی نان و نمک چشیدی نباید نمکدانش را یا بشکنی و یا با خود ببری کاملا غافل و نادان بودم . در عین لذت بردن از خوراک ساده و نهایت مهمان نوازی نقشه چگونه ربودن اسب سفید خوش هیکل را در ذهن می پروراندم . این اسب نازنین مناسب سفرهای رویایی نا تمام من به جاهای نا شناخته بود .چشم از آن بر نمیداشتم تا در دمدمه های غروب بتوانم ان را به چنگ آورم . به همان ذره عقلم رجوع کردم با خود گفتم بلند شو آفتاب دارد میپرد . تا اسب به بیشه زار بسیار نزدیک است فرصت را غنیمت شمار . من هم بر خاستم و به اصطلاح خدا حافظی بر عکس مسیر ورود به چادر ها راهی گوشه بیشه زار شدم در یک فرصت مناسب خود را در قلب بیشه زار پنهان کردم .هدف اصلی کشیدن افسار رنگی پیچیده دور گردن اسب به درون بیشه زار بدور از چشمان اهالی چادر نشینان بود . باید نقشه را بی نقص بدون دیده شدن انجام دهم و الا گیر می افتادم . در لایه نازکی کنار نی زار با دقت تمام استتار سرک کشیدم تا از وضع جمعیت چادر نشینان با خبر شوم . بر خلاف انتظار دیدم ده ها چشم و گوش دقیقا بهمان زاویه دید میزنند . عقب نشینی کردم و باز هم انتظار . عجله کردم و ارام روی زمین نشسته لااقل به اسب مورد علاقه ام رسیده ام . دل به دریا زدم و شهامت بخرج دادم یک متری هدف رسیده بودم . هر چه بادا باد برخاستم افسار و یال اسب سفید مخملی را گرفتم و به زور بداخل نیزار و بیشه زار انبوه کشاندم . از بد اقبالی من سگها ی نگهبان اطراف چادر ها متوجه من شدند و بسرعت به سمت من آمدند . دیگر ترسی نداشتم و اکنون داخل دژی مستحکم بنام پناه گاه بیشه زار شده بودم و اینجا از نا آرامی اسب پریشان و ازش خواهش کردم ساکت و آرام باشد همه چیز درست میشود . آفتاب به پنهان شدن پشت کوه زردی و غبار محلی داشت رنگ تیرگی به افق میبخشید . هم شاد و هم نگران بودم بالاخره دستم به اسب سفید در کنج رویا هایم رسیده بود ولو برای اندک زمانی . ناگهان صدای چادر نشینان بلند شد فریاد زدند اسب طلاره غیبش زده . اینجا و انجا همه جا پر از نیرو های گشتی ایلی گشت . بفکرم رسید که همه با خبر شدند که اسب سفید مفقود شده و جستجو ادامه دارد . به گویش خودشانی حرف میزدند و بالا و پایین میرفتند . انها که براحتی دست بردار نبودند . ضلع جنوبی بیشه زار محدود به رودخانه با گودال های عمیق و چرخشی آب در حال حرکت و غیر قابل خروج از این مخمصه و گرفتاری جدید بود . باید شب طولانی را انتظار و از جبهه روبرو و در محاصره ایل با اسب فرار کرد و به سرزمینهای نا شناخته و جدید رفت . اگر موفق به گذر از این مرحله شوم . اوضاع برای من بد و وخیم تر شده بود . محاصره کامل از سه طرف بیشه زار انجام و امکان خروج نبود . بچه های کلاسم ابتدا مرا مزدو و این اواخر مزدور صدا میزدند . من اوایل به مردم کوچه در ساخت دیوار گلی و باغچه مجانی کمک میکردم به همین منظور نام مرا مزدو نهاده بودند تا کم کم به مزدور بدل گشتم . کار بی مزد منظورشان بود . حال در این اندیشه بودم که اگر گرفتار شوم نام ننگی بر تمام خودم و اهالی دهکده و بر بچه های کلاسم تا ابد میماند . با خود گفتم تا عبرتی برای آیندگان باشد چنین غلطی هر گز مرتکب نشوند . خلاصه خلاصی بدون اسب هم امکان نداشت . با توصیفات صادقانه خود یکراست به سراغ دهدار و کدخدا و اهالی دهکده مجاور رودخانه و بیشه زار و عشایر ساکن یکروزه و آماده کوچ فردا و مهاجر رفتند تا این افتضاح رخ داده را حل و فصل کنند . تا حدودی رد یابی کردند و داخل بیشه ورود کردند اما ترس از حضور خوک و گراز و سایر درندگان هیچکس در این شب براحتی حاضر به ادامه نبود اما من که هراسی نداشتم . حدود دو ساعتی ماجرا ادامه و دست از محاصره برنمی داشتند . ناگهان صدای آشنایی بگوشم خورد بدنبال فرصت طلایی و آمدن کامل تاریکی و حضور ستارگانم در آسمان و گرفتار در میان انبوه درختان و نیزار های تر و خشک و دیر گذر زمان دل آشوب و دل نگران بودم . حال که صاحبان اسب برای پیدا کردن اسب مصر بودند می دانستند اسب با این غل و زنجیر و بخو نمی تواند از بیشه دور شده باشد . تازه من فکر اینجا را نکرده بودم که چگونه با این وضع میتوانم اسب را با خود ببرم . انها بسیار زرنگتراز من بیچاره بودند . مثل اینکه اسبشان را مجهز به دزد گیر بی صدا کرده بودند . این صدای آشنا کسی جز کدخدای دهکده و صاحب چند پارچه ابادی نبود .مردی پر نفوذ و دارای املاک بسیار و با تمام وجود اخلاق و روحیات مرا میدانست و شناخت کامل داشت . احتمالا برای کمک به من به خود زحمت داده بود . سواره بر اسب بهمان حوالی و در جمع مردم ایل حاضر شده بود اسبش پای کوبان و بالاتر از همه غرا سخن میگفت و مردم را به ارامش دعوت میکرد و در پی حل مشکل و جستن اسب بود داشت به مردم قول مساعد میداد . همه اهالی ربودن اسب را به من نسبت داده بودند . تردید هم نداشتند . کدخدا در این میان نرم خرد میکرد و مزد هم نمیگرفت . زیرا مقصر اصلی هم از اهالی دهکده در اختیار او بود باید نرمش و مدارا میکرد . در این حین با فرا رسیدن کدخدا بحث و جدل داغتر شد تقریبا بهنگام موعظه کدخدا همه در سکوت کامل بودند بجز سگهای پیشنک ایل که دمادم واق واق در هم و بی تاب آنها سکوت صحنه را میشکست . کدخدا فردی با تجربه و با تدبیر و فهیم بود که از طرف محله ما برای حل مشکل فرا خوانده شده بود . همه در اطراف و گوشه های بیشه منتظر و به تبادل نظر و دسته و گروهی می چرخیدند . هر کسی یک ایده ای داشت . یکی میگفت تا صبح فردا محاصره را ادامه دهیم دیگری حرف از تیر اندازی هوایی را پیشنهاد میداد . دیگری داخل بیشه به جستجو بپردازیم . اما کدخدا یک کلام پیشنهاد داد و همه متفق القول تائید کردند و پذیرفتند . نظرش این بود که نیاز ی به زحمت دادن خود نباشید و هیچ کار خطرناکی انجام ندهید تا چند دقیقه دیگر من اسب و دزد را هردو پیش چشم شما ظاهر میکنم . حرف بی حساب و غیر منطقی میزنه این مرد .عده ای حرفش را پوچ میدانستند . کدخدا مصرا تاکید میکرد حالا میبینید . همه را به عقب فرا خواند و گفت آتش بیاورید تا بخشی از بیشه را به آتش بکشیم . همه مردم حاضر در اطراف چادر ها دور هم جمع بودند و سر شب نا آرامی را سپری میکردند . آتشی در گوشه بخش میانی بیشه بشکل کنترل شده بیا افروختند . همان مسیر ورود اسب به داخل بیشه شروع به شعله ور شدن گردید صدای پکیدن ودود ساقه های نی و علفها و تنه نازک و کلفت درختچه های لب رود در هم در میان شعله اتش میسوخت و ستون دود همه را فراری داد . آنطرف رودخانه عمق آب زیاد بود و با اطمینان کامل راه فراری برای هیچکس باقی نبود . من هم در دل اتش در حال نزدیک شدن احساس خطر کردم و سراسیمه به سمت چادر ها با فاصله اندکی از دود و آتش خود را به خارج محوطه در میدان خالی و در محاصره افراد ایل با شرمندگی خارج شدم و از طرف دیگر با فاصله چند متر هم اسب سفید برای نجات جانش دو دست در هوا و با پرش های بلند و با صدای زنجیر های متصل به آن از میان دود و آتش خارج شد . مردم حمله ور شدند . اما کدخدا قبل از عکس العمل همه با شلاق بلند دو سه ضربه کوتاه بر پیکرم نواخت و گفت بیچاره مزدور بی عقل و شعور ّ بی انصاف کله پوک اسب به چه درد ت میخورد انهم اسب مردم را گروگان میگیری .قصدش ارام کردن مردم بود . اخرش هم گفت این پسر بچه شیرین عقل و نا خوش احوال است . دوباره از تو می پرسم اسب برای چه میخواستی . من هم با لکنت گفتم برای دور زدن اطراف مزرعه آقا بزرگ میخواستم و باز هم یادم آمد از هدف اصلی دست یابی به اسب سفید و فریاد زدم من قصد داشتم به ماه سفر کنم . مردم زدند زیر خنده و مثل ریختن اب سرد روی آتش همه ساکت و خاموش شدند . . کدخده خدایی جانم را نجات داد . اگر او نبود مرا جلو سگهای هار و درنده می انداختند و لت و پار میشدم .با این رد و بدل شدن کلام مردم متوجه حرف راست و صداقت کدخدا شدند . مرا مورد بخشش قرار دادند . کدخدا با شلاق چرمی در دست چرخی زد و گفت گم شو و بیا جلو . من هم در واقع به کدخدای با هیبت پناه آوردم از روی دلسوزی گفت خودم برایت اسب خوب میخرم . نا خلف تو نمی دانستی این اسب مخصوص سواری بانوی بزرگ ایل است ؟ به چه جراتی قصد گروگانگیری داشتی .؟ در میان روشنایی اخر ین قسمت کوچک بیشه مرا بر اسب خود سوار کرد و با تاختن بسوی دهکده اسب را راند و در یک چشم بهم زدنی وارد قلعه و محله دهکده شدیم . چند روزی گذشت دیدم صدای شیهه اسب در کنج باغ می آید . صبح زود برخاستم و مقابل طویله نگاهم به اسب سفید و طوسی کوچک اندام افتاد . نتنها خوشحال نشدم بلکه چشمم دنبال اسب تمام سفید و هیکلی و یال بلند و یورقه رو مانند اسب طلاره خانم بزرگ ایل را دلم میخواست . با این اسب و این هیکل که چنگی به دل نمیزد در انتطار یک بهار و پاپپز دیگر برای دیدن قیافه دلچسب اسب یکپارچه سفید طلاره بسر میبرم . دلخوش و خرم باشید دوستان عزیز !!



illha

نکته : چه میشود که افراد اینچنین دو حالتی گاهی خوب و گاهی از حالت عقلانی کنار میروند شاید بقول روانکاوان و روانشناسان که در حیطه تخصص انهاست مشکل را بررسی و نظر دهند . بهر حال آثار محرومیت کودکی بی تاثیر نیست که چنین اتفاقاتی را خوب تصور میکنند . البته افرادی که کلا خارج از دوره سلامت هستند حرفی جداست اما چرا برخی نیمه حالند و گهی خوب و گهی نه خوبند و دست به اقداماتی خارج از عرف میزنند . چه مشکلات و چه چیزی روی افکار انها اثر نا مطلوب میگذارد که چنان که ذکر شد در تخصص روانپزشکا ن و دیگر متخصصان است . دارای ناهنجاری های نا معمول هستند . اما حتما وجود دارد چنین افرادی . خیلی ها دوره ای هستند زمانی خوب و سالم و زمانی متوسط و زمانی متاسفانه بد حال هستند .

اما اصطلاحی در میان صاحبان گندم و آسیابانها بود که معروف به ضرب المثل : نرم خرد کرد و مزد نگرفت به مفهوم کوتاه آمدن از غفلت آگاهانه تقصیر خود - صاحب گندم دم از نرم کردن آرد خود میزد و گله از آسیابان داشت که چرا ارد او زبر است و نرم نیست دستکاری در درجه چرخش چرخ آسیاب همه را به اختلاف انداخته بود . جر و بحث کوتاه و خلاصه این درگیری ها همیشه بین اسیابان و صاحب گندم بود که اسیابان از نرمی آرد کم میکرد . و سر انجام اسیابان تصمیم میگیرد در قبال مزد دریافتی ارد نرم تحویل مشتری بدهد . این اصطلاح از اینجا سر در اورده است . اگر دو نفر سر یک موضوع اختلاف و بحث داشته باشند انکه مقصر باشد ارام ارام به تقصیر خویش اعتراف میکند که در این مورد این اصطلاح را بکار میبرند . illha

پیشنک = فضول

بخو = غل و زنجیر یا پا بند و دستبند با وزنه سنگین جهت دور نشدن چهار پایان و مخصوص اسبها بود و قفل گرانی میخورد و از سرقت انها پیشگیری میشد .

illha

این داستان بر اساس واقعیت نگارش و تنظیم شده است !

درد دل کوتاه با اموات

بنام خدا






tomb

زود صباحی از بیم ترافیک و رفت و آمد بیش از حد مردم برای زیارت اهل قبور به سمت دار الرحمه شتافتم .هوای ان روز جمعه آخر سال ۱۴۰۱ خورشیدی بسی سرد بود . هدف قرائت فاتحه بر مزار یکی از بستگان که سالها قبل دار فانی را وداع گفته بود ،بود .با عجله بر سر قبر حاضر و پس از تلاوت آیاتی از کلام الله مجید و خواندن فاتحه سر و کله قاریان محلی پیدا شد . آنان هم وظیفه شرعی حضور خود بر مزار دیگران می دانستند و هم چشم یاری به دست صاحب عزا داشتند .. در هر گوشه ای چندین نفر دعا خوان و قاری محلی بدون اذن صاحب قبر و صاحب عزا شروع به مداحی و تلاوت قرآن نموده و در پایان برای طلب آمرزش اموات،با نگاه و کلام خود حرفهایی برای گفتن داشتند آنهم بستگی به لطف و کرم صاحبان عزا داشت . بنظر میرسید شانس موفقیت برخی اندک بود با پیدایش کارت پول ها وجه نقد آنچنانی در دسترس نبود تا طلب در خواست کنندگان را جوری اجابت کنند . کمی انطرف تر نگاه به گوشه افق نا پیدا ی قبرستان انداختم ، سنگ و تزیین و گل و گیاهان طبیعی و مصنوعی بر کنار و روی قبور کاشته و نهاده بودند .کمی حیرت نمودم از اینهمه اختلاف سلیقه تزیین قبور خاص و عام .مجال گذر از میان تعدد آنهمه قبور اموات نبود ،خرد و کلان ،مرد و زن و کودک و پیر و جوان برخی صاحب منصب و برخی گمنام و خاک خورده و تعدادی با سنگ زیبا و قاب شیشه و فلز شسته شده و تزیین یافته با انواع گل های زیبا . عزا دار ان با چشمان گریان واشک آلود بر مزار دوستان و فامیل و عزیزان خویش نغمه و آواز سوزناک ادا کرده و برخی با بیا ن خاطرات گذشته دل سنگ را حتی به درد می آورد، آنها با آداب و رسم و آیین ویژه خود با اموات خود گفتگو و از آمال و آرزو های نا تمام یکدیگر رادر دل و زبان آشکار و نهان با اشارات و حرکات سخن در حس و حال عجیب و غم انگیز بیان میکردند. سر و صورت و قیافه کاملا رنگ غم و غصه بخود گرفته بود . بسیار ناراحت و نشسته و ایستاده از دنیای مادی خود را فارغ و به دنیای عزیزان خود بیش از هر زمان دیگر نزدیکتر و بیشتر در فکر فرو رفته بودند . دنیای عجیب و غریبی بود آن صحنه ها و ان مجالس ترحیم پایان سال و حضور مردم بر تربت عزیزان . از میان آنهمه انسانهای داغ دیده جوانکی بینوا چه درد ناک و دل آزار میگفت که نگو و نپرس.بر سر تربت عزیز خود ضجه زنان از وی بیش از اندازه گلایه داشت و با وی طوری حرف میزد انگار او پشت در شیشه ای خفته و حرف او را گوش میدهد ،که چرا زود مرا تنها گذاشتی و رفتی .برای آرامش روح و روان خود میگفت عزیزم ،جانم یادت هست به من قول دادی برایم چه کارها قرار بود انجام بدهی ،یکی یکی بر میشمرد و ناله میکرد . برخی خواسته ها مادی و تعدادی معنوی بود . نشد که نشد به کی پناه آورم .از تنهایی و بی کسی در حال مردن ( موت ) هستم ، دوباره و چند باره ادامه داد با عجله رفتی و آرزو های بیشمار همچنان بی سرانجام باقی .اخرچرا ؟ در گوشه دیگر گروه خانوادگی با محفل مذهبی به اجرای روضه و یاد و خاطره عزیز خود را بپا داشته . با تجملات آنچنانی از گل و شیرینی تا خیرا ت ؛و نذورات، ردیف چیده شده بر مزار عزیز خود و مزار دیگر هم جواران .فضای اندکی برای گذر از میان هزاران و هزاران افراد خفته وجود داشت ، که با متو ن روی سنگها شناسایی می شدند. گذر انسان به قبرستان نا خود آگاه جو سنگین غم سراغ واردین میاید. غم و اندوه برای لحظاتی جو حاکم بر مجالس ترحیم را فرا می گیرد . اما ، برد باری که خداوند در دلها نهاده سر انجام به زندگی باز ماندگان رخنه می کند تا ارام آرام سایه سنگین مصیبت را تحمل کنند . جالب تر اینکه شادی و عزا در نزدیکی گروهی از بازماندگان که تازه عزیز خود را از دست داده بودند ، جایی در ضلع غربی مطربان همراه با ساز و آواز عروس و داماد با مشایعت آنان از کنار مجلس ترحیم گذر میکردند ، همه عزا داران بنوبه خود با خیره شدن به مجلس شادی در حال گذر می اندیشیدند .پس شادی در کنار غم و غصه در جاهایی وجود دارد .در اوج غم و اندوه لحظاتی به شادی فکر میکردند . این هم حکمتی دارد سر انجام . هر تازه وارد با رسیدن بر تربت عزیزان خود با آنها سلام و درود در دل گفته و با وداعی سنگین محل را ترک میکردند . در آستانه سال نو معمولا مردم دلتنگ در گذشته های (اموات )خود میباشند و سریعا به سمت جایگاه خفتگان در خاک میشتابند ،تا بگونه ای دل و دماغ مناسب تری شامل حالشان شود . شماری از کودکان کم سن و سال و کم بضاعت با زبان کودکانه سعی در بدست آوردن دلهای عزاداران نموده و شاید از روی دلسوزی مرحمتی شامل حالشات گردد و به اصطلاح به نان و نوای اندکی برسند . گلهای تازه و پر پر شده سر و روی قبور را پوشانده بود . برخی اب و جارو شده و شیک و تمیز و برخی خاک گرفته و متروکه بنظر می آمد شاید روزها و هفته ها بلکه سالها کسی سراغ انها نیامده و نه ابی و نه جارویی ، همچنان در انتظار ورود قدوم بستگان خود بسر میبردند . با فرارسیدن بستگان خاطرات تازه میگردد . پس از ادای دین بر سر قبور و پخش خیرات تا ساعتها هم چنان در فضای بهت از دست دادن عزیزان دل و دماغ درست و حسابی سراغشان نمی آید . گرچه برای تسکین دلها آمده بودند اما .... بهر حال با تلنگری و تماس تلفنی و یا برخورد با دوست و یا فامیل از ان فضای غم آلود خارج شده و به زندگی واقعی خود باز گشته اما داغ برخی عزیزان بهتر از جان و جانان بسی سنگین است که شاید تا اخر عمر نه تنها فراموش نمیشود بلکه از زندگی روز مره هم عقب می افتند انهم بستگی به صبر و تحمل افراد گونا گون و برخورد شایسته اطرافیان و خود شخص دارد . جایی دور تر دیدم دختر بچه خردسالی دسته ای گل شقایق در حال پژ مرده از بیابان چیده بود و دسته کرده ،در دست به همراه مادر یا خواهرش شتابان بسوی عزیز خفته در خاک خود روانه بودند .عجب سوژه مناسبی انتخاب کرده بود کاسه سرخ فام گلهای شقایق با پوشش تنپوش سیاه و مشکین در دل ، گل شقایق زودتر از موعد و فصل را می گویم ،دوان دوان سعی داشت خود را به عزیزش برساند . لحظه غم انگیزی بود . بی شک اگر عزیزش در کنارش بود سرنوشتش در آینده بسیار متفاوت می بود. بهر حال تقدیر و سرنوشت ما انسانها از چنین رویداد های دردناک کم نیستند و هر ساله گریبانگیر هزاران نفر میشود . صبر باید پیشه کرد . آنقدر آرزو مند که انگار داشت به ملاقات عزیزی در بستر بیماری می شتافت و در ذهن چنین تصور میشد که با لبخند کودکانه به کاشانه امید ها و آرزو ها میرسید غافل از اینکه برای لحظات کوتاه و زود گذر همه چیز تمام شدنی و شادمانه دوباره باید به زندگی عادی بر گردد و چنین هم خواهد شد . خداوند غم و عزا و حلم و بردباری را یکجا کنار هم در قلب ما انسانها کاشته . از یک طرف ناله و ضجه از نبودن عزیز خود را حس میکند از طرف دیگر حس زندگی ادامه دار، او را گوشزد و بپا می خیزاند که بر خیز و به زندگی خود برگرد .این دیگر رسم و ایین روزگار است و بس ، که از خلقت بشر ادامه داشته و تا آخر هم هم چنان وجود دارد منتها آستانه تحمل و برگشت به حالت عادی و غلبه صبر و تحمل بر غم و انده سنگین هم آستانه دارد و در افراد متفاوت است . این حالات را ازوضعیت ما انسانها در هنگامه عزا و پس از عزا میشود حس کرد . یاد و نام همه در گذشتگان و عزیزان از نزد ما رفته به خیر و نیکی و طلب آمرزش ّبرایشان ، و تن و جان باز ماندگان هم سلامت و صبرشان فزون باد . با آرزوی سلامتی برای همه دوستان و آشنایان عزیز و گرامی . روز و روزگار خوب و موفقیت آمیز داشته باشید و غم هیچگاه سراغتان نیاید .

مگر نه که میگویند خداوند شیشه را کنار سنگ نگه می دارد !!حکایت آن روز شلوغ پر اذدحام بود که درخت تنومند توسط تند باد پیش بهاری شکسته و روی قبور سقوط کرد اما نه آسیبی و نه خسارتی چندان مهم به قبور بوجود آورد ؟؟ !!




12345678910
last