هزار داستان : سفر نا فرجام و بیهوده در انتظارم بود
ماجرای من و عزیز سه زنه
من در اوج جوانی در مکانی دور از دسترس به شهر و آبادی، زندگی میکرد م. همسایه هایی داشتم که مدام هفته ای یکبار به شهرمیرفتند و هدایای آنها برایم غیر از تعریف و سرگذشت سفر خود و خوردنیها جور واجور موجود و گشت وگذار و زیبایی های شهر مورد نظر که مرتب به رخم می کشیدند چیزی دیگر عایدم نشد .به من هرگز چیزی تعلق نمی گرفت . من بیچاره و بیسواد درکنج این جهان هستی نه کاری به شهر داشتم و نه دلم هوای انجا را میکرد . از بس همسایه خوبم از شهر برایم قصه گفت کم کم در دلم شوق دیدار و گردش در کوچه و بازار و تیمچه و کاروانسرا و قهوهخانه و گاراژ و مهمانخانه های دو طبقه وبویژه مسافر خانه عزیز سه زنه در گوشم خوانده و زنده شد . گاهی در خواب و بیداری دلم بسوی شهر و دیار انجا پرواز میکرد و مرتب در رویای دیدن شهر و نعمت های فراوان آن پر میزد . انقدر ادامه این رویا ها پر و بال گرفت که رفتن به شهر از آرزوهای دست اول من شد . انهم با پول خود و چشم و گوش و دست خود و انتخاب همه چیز بخرم و باپای خود به دیار آشنای چند ساله برگردم . نمی دانید عاشق دیدنیهای شهر ی شدم که دوستم برایم بازگو میکرد . همه چیز شهر در ذهنم دور میزد .سر انجام دل آرزومند خود را دلداری دادم مگر چه میشود که به آرزوی دیرینه خود برسم ؟. شرم را کنار گذاشتم و به دوستم پیشنهاد کردم مرا با خود به شهر دور دست و جاهای زیبا و دوست داشتنی ببرد . اوبا غرور و اکراه و کلی منت سر نهادن پذیرفت . انگار پا و قدم من روی تاج سرش سنگینی میکرد که اینقدر منت بی مورد بر من فلک زده مینهاد . برای رفتن به شهر نیمروز پیاده روی نیاز بود، تاکنار جاده خاکی کم رفت و آمد در انتظار وسیله نقلیه بمانیم امید رسیدن به شهر آرزوهای دست نیافتنی که شاید قابل وصول شود . تا پس از ساعتی کامیون و یا اتوبوسی از راه برسد و یکی مسافران آرزو بدل مانند من را به مقصد جدید با خود ببرد. کمی بعد گرد و خاک همان کامیون یاد شده در ذهن از دور پیدا شد . در دل عجز و التماس کردم که ما را سوار کند وبسوی شهر روانه شویم ( ای کاش ). باورتان میشود هنوز بدرستی پول شماری را کامل نمی دانستم و فقط حجم پولی را که داشتم مرا خشنود میکرد . با تغییرات کمی در فرم لباس با دوست همراه ، آماده رفتن به شهر دور و مشهور شدم . من از طرفی مثل اینکه در این سفر تازه پیش آمده ،غلام و برده اش بودم هر چه میگفت با یک چشم گفتن ختم میشد . نگرانی رفت و برگشت در دلم وسوسه ایجاد کرد . ایا کارخوبی بود یا که نه .بچه جان شهر، بتو چه ؟ من و استاد کمال پس از طی مسافت زیادی به کنار جاده قدیمی و سراسری رسیدیم . همیشه میگفت جاده بندر و جنوب در واقع سر درنمی آوردم که بندر و جنوب کدام جایی است . حیفم امد که پدر من هم مانند پدر کمال چرا دو کلاس سواد یادم نداد . همیشه در این فکر خام بودم و دریغ از بیسوادی . امادر عوض مهارتهای دیگر زندگی داشتم که کمال از ان بی بهره بود و او همیشه از نداشتن ان چند مهارت حیف و دریغ می خورد . جرات حرف زدن و اظهارنظر در هیچ موردی رانداشتم . هم او فرض میکرد و هم من فکر میکردم که او تافته جدا بافته است . یکه وبی مانند است چون راه و رسم شهر را بلد است همه چیز دان و حکیم به تمام معناست .بهر جهت یک ساعت و نیم در کنار جاده خاکی تمرکز و چشم انتظار بودیم که از دور خاک و دود همان کامیون ذهنی من دو باره پدیدار شد . کامیونی خاک گرفته کامل . با بلند کردن دست حکیم کمال به سختی توقف کرد وخیلی دود و خاک بر سرمان ریخت . با آویزان شدن به بدنه کامیون به سختی بالا رفتم اما او از قرار معلوم دارای کمالات و احترام خاصی بود در عین نداشتن گنجایش جزو سرنشینان جلو شد و در جای خود در کنار چندمسافر دیگر خود را جا داد . اما من هم از همان بالای و روی میله های اتاق کامیون خود را رها و در میان بار و وسایل جور واجور مردم و تعدادی مسافر از بزرگ و کوچک زن و مرد با پهلو بزمین کف کامیون در کنار قفسه مرغ و بره و بزغاله ها قرار گرفتم .همه نوع بار از موجودات زنده و بی جان در اتاق روباز کامیون ،نا مرتب چیده و بهمریز بچشم میخورد . از زیر خاک پنهان شدن برخی مسافران نمی توان گذشت . جاده تمام خاکی و در هر صورت خاک به سراسر اتاق و بار و روی مسافران یکنواخت میپاشید . حکیم کمال وقتی روی صندلی جلو نشست و ارام گرفت صدای ناله تعریف و گفتگویش با راننده و سایرین براحتی بگوش میرسید . با وجود صدای ناله ناهنجار کامیون قوی ترین صدا متعلق به حکیم بود . ما همه در پشت و ته اتاق کامیون فقط آسمان را می دیدیم و گاهی صدای ماشینهایی که نزدیک ودور میشد ند . سر انجام پس از ساعتها بالا و پایین پریدن اتاق ماشین و خاک خوردن موتور خاموش شد و در عقب باز شد و همه پیاده شدند من هم از میان بار و وسایل خود را به عقب کامیون رساندم و بدون استفاده از نردبان پایین پریدم و منتظر فرمان حکیم کمال در حال تماشای افراد و درشکه های پر سر صدا و منتظر مسافر،خیره شدم . کمال بالاخره دست به جیب شد و کرایه را پرداخت و دستی محکم بر کتفم زد که راه بیافت . در مقابل چند درشکه نو کهنه ایستاد و یکی را انتخاب و هر دوکنار هم سوار شدیم . با یک هی کردن برو حیوان ،درشکه راه افتاد و چرخش چرخهای ان روی زمین ناهموار وگاهی صاف خیابان آن شهر شلوغ با ایجاد صدای برخورد با زمین راهی شدیم . با هر تکان اتاقک درشکه هر دو به هم بر خورد می کردیم از شانس بعد همه جا در تنگنا و محدودیت جا بودیم حتی در صندلی کهنه و پینه خورده درشکه ، و باز از هم فاصله می گرفتیم . اولین بار در عمرم بود و تازه به شهر امده، غرق تماشای مظاهر تمدن ان روزگار با تعجب چشم دوخته بودم . آقا کمال به اصطلاح با معرفت چند باره پند دوستانه درگوشم خواند و دیگر هیچ نگفت تا از چند دروازه و میدان وسیع رد شدیم و به ورودی سر سرایی خوش نقش ونگار رسیدیم . با صدای بایست حیوان، با کشیدن افسار اسب درست یادم نیست ، چه وقت روز بود درشکه تخت ایستاد . پا از رکاب بیرون نهاده، پیاده شدیم . من سر گیجه شدید و حالت تهوع داشتم از همان ابتدای سوار بر کامیون بد ماشین بودم . گل برویتان چند سرفه تهوع مانند به من دست داد ونتیجه اش بعد از پیاده شدن از اتاقک درشکه سر در جدول کردم و حسابی بالا آوردم .کمال هم با سر تکان دادن فقط نگاهم کرد و دستم بگرفت و از درون دالانی باریک وطولانی به اندرون حیاطی پر از حجره های کوچک و کنار هم رد شدیم یک سری پلکان رادورانی بالا رفتیم و مرا به درون اتاقی مفروش با سه تختخواب رها کرد و رفت . من گیج و مبهوت و بد حال روی تخت افتادم . زمانی برخاستم که هوا تاریک شده بود واحساس گرسنگی بهم دست داد . با صدای نگهبان مجموعه برخاستم و بیرون طبقه پایین دست و رو شستم و هوایی تازه کردم . دوباره از پله های بلند گام برداشتم و به اتاق بازگشتم . روی میز کهنه وسط سفره ای پهن و نیمرویی تازه که بخار از ان بر میخاست بانان شهری کنجد زده و کمی سبزی اماده بود . همه را با سه چهار لقمه بهم پیچاندم وغورت دادم . از کوزه کنج اتاق تو طاقچه اب خنکی ریختم در کاسه ، بعد از غذامیل کردم تا کم کم حالم جا آمد . تا دیر وقت سر و کله اقا کمال پیداشد . از سفرلذت بردی این همان نان و سبزی و نیمرو نمونه بود که بارها برایت گفته بودم. کجا را دیدی تازه این اول کار و گردش و لذت از دیدن و شنیدن از مزایای این شهر قشنگ است . من هم درعالم دیگر درحال سیر سری تکان دادم . او دراز کشید من هم در عالم خواب فکر هزاران جور خیال خوب و بد داشتم .دوباره شوق گشت و گذار در شهر مرا از رفتن به خواب بازمیداشت . با خواب و بیداری و خیال و رویا شب به پایان خود رسید . صبح زودتر از همه آقا کمال برخاست و مرا صدا کرد . باید از آش خوشمزه دروازه شهر یک کاسه بخریم و نوش جان کنیم . من خوشحال تر از تمام لحظات زندگی از شهر جدید که فوق العاده برایم تازگی داشت ،با قاطعیت جواب دادم خوب حالانوبت من است من آش و نان میخرم با هم میل میکنیم. از من که اصرار برای خرید بروم از آقا کمال که نه تو گم و گور میشوی. اولین بار است که به شهری نا آشنا و شلوغ آمده ای .نوبت تو باشد دفعه بعد . اما من دراین کشاکش زورم چربید و ارسی را پا کردم و بدو از پله ها پایین رفتم بیرون ،و از سر سرا خارج وبدون در نظر گرفتن موقعیت تا چشم کار میکرد در سحر گاه کم تردد به ادامه راهپیمایی خود همه میدان ها و خیابان و کوچه های منشعب را پشت سر گذاشتم . تا سر انجام به نانوایی رسیدم یکی نان بلند بالا خریدم ، هم قد خودم و کمی جلوتر کاسه ای آش بالیمو ترش و کمی پیاز داغ که بوی مزه ان ادم را بوجد و اشتها می آورد . دلم میخواستکه الان به اتاق میرسیدم و نیمی از نان را با آش میل میکردم . از همان آشی بود که کمال بارها از ان تعریف کرده بود .دوتا ناخنک زدم و به به گفتم به مسیر ادامه دادم. حالا هرچه بیشتر راه می رفتم خبری از دروازه و حجره و سر سرا نبود . همچی، رفتم که به گوشه ای از خروجی شهر رسیدم . بازم گفتم بگذار جلوتر بروم حتما میرسم به نشانی مسافرخانه .اما این مسیر بسیار متفاوتر از مسیر آمدنم بود . یعنی چه ؟ چرا مسیرتغییر کرده است و بعد با خود گفتم خاک بر سرم شد من گم شده ام ونشانی محل اقامت خود را گم کرده ام . اخر انقدر خجالت می کشیدم از ادرس ندانسته از اهالی شهر سوال کنم . نان و آش داشت سرد و بی مزه میشد ،وانگهی آقا حکیم کمال هم در انتظار اولین خرید آش من بود . ناراحت میشود . بگذاراز یکی بپرسم چه بپرسم کدام نشانی و کدام میدان و کدام مسافرخانه . جلو رفتم از یک دکاندار سوال کردم میدان شهر از کدام طرف است گفت شهر پر از میدان است، نامش را بگو کمی فکر کردم یادم نیامد . دوباره راه افتادم تنها لطفی که دکاندار به من داشت فرمایش کرد هیچ میدانی از اینطرف نیست برگرد به آنطرف، راه آمده را دوباره پیش گرفتم . نیم ساعتی آمدم اما نشانی را نیافتم . دلهره و پریشانی گرسنگی و لذت اش و نان را بربود . از درشکه چی سوال کردم جوابی نداد از حمامی پرسیدم محلی نگذاشت . از عابری دیگر نشانی میدان را خواستم مسخره ام کرد و رفت . با خود گفتم عجب مردمی دارد این شهر زیبا ! جواب سوالم پیش این دوپسر بچه هاست .با رسم ادب پرسیدم ادرس میدان شهر کجاست . گفتند کدام میدان گفتم نشانی مسافرخانه مرکزی کجاست گفت نامش .یکهو یادم امد که استاد کمال گاهی از عزیز سه زنه حرف میزد من هم با خوشحالی تمام گفتم مسافر خانه عزیز، عزیز سه زنه کجاست ؟. می دانیدکه بچه ها در جوابم چه گفتند ؟ عزیز عزیز سه زنه ، ریشش ریش پازنه کچی خورده کل میزنه و چند شعر و سرود طنز آمیز دیگر . این شعررا تا میتوانستند ضمن دنبال کردن من می سرودند. من هم در اعماق ناراحتی ولو بودم . خجالت کشیدم از مطرح کردن این عبارت . از شدت ناراحتی پایم به لبه دیوار گیر افتاد و نیم خیز شدم کاسه آشی نیمی بر زمین و نیمی بر هیکلم ریخت و نان هم روی زمین پهن شد و هردو را کنار دیوار بر هم نهادم و رها .با هیبت و هیکل وضع بدتر از قبل براه بی مقصدم ادامه دادم . با هیجان و هو زدن بچه ها تعدادشان بیشتر و شعار عزیزسه زنه را بدنبالم سر میدادند . از مقابل هر مغازه ای رد میشدم مرا به چشم گدا وبرخی دیوانه و روانی می پنداشتند . نه توقف جایز بود و نه سوال ازاحدی .بسیارعصبی شدم و از امدن به شهر سخت پشیمان گشتم . شعار بچه ها مرا کلافه کرد. با خودفکر کردم جوری باید از دست این بچه ها ی شیطان و فضول فرار کنم . انها سوژه خوبی بدست گرفته بودند . آنقدر دویدم از میان جمعیت که از شر پسر بچه ها خلاص شوم اما فایده نداشت .هر آن جمعیت بچه ها بیشتر و شعار محکمتر میشد .دست اخر روبروی یک دکان که بنظرم آشنا آمد توقف کردم متوجه شدم نانوایی ست داخل شدم با ان سرو وضع و لباس آلوده با آش و پریشان حال با چند تن افراد تعقیب کننده . مرد نانوا بدرستی متوجه قضیه من شد و دقیقا یادش بود که نان خریدم و بدنبال آش میگشتم . بچه ها ی پر رو را با گستاخی تمام پراکنده کرد و از شعار بچه هابه نشانی من پی برد . مرا همراهی کرد و به میدان شهر، ورودی بازار و سر سرای ومهمانخانه یا مسافرخانه عزیز سه زنه که در جنب مسافرخانه مهتاب بود راهنمایی کرد . حوالی نیمروز با اش و نان نخورده و استاد کمال در انتظار و خیلی مصیبت کشیده و لذت ندیده از شهر آرزوها و مناظر زیبای توصیف شده و بی نصیب بالباسی نا مناسب به اتاق وارد شدم . با خود گفتم که شاید حق با استاد کمال حکیم باشد یک تنه به شهر می اید سالی بیش از صد بار یک اتفاق کوچکی برایش هر گز نمیافتد باید بروم رسم و آیین زندگی را بیاموزم همان سوادی که مرحوم پدرم از من دریغ کرد.خود باید بدنبال آن راز موفقیت بگردم . همان اتفاق سبب مهاجرت من به دیاری غیر از دیار تنهایی شتابان برای زندگی واقعی رفتم . عازم دیار مردم دانا شدم . شرم و خجالت را کنار گذاشتم و پی علم و معرفت رفتم .غمتان مباد illha
سرزمین کاریان کهن قشلاق و خاستگاه باصری کلمبه ی اولاد حاجی عزیز، جنب آتشکده و قلعه گلی کاریان