ماجراهای میراث گرانبهای
پدر جد ( پدر پدر بزرگ )
قسمت اول
کشف ماهییت و هویت واقعی
روزی وروزگاری بهر
هویت سالارایل، پدر جد خویش ، دارای وراث بی شمار که اکثرا عمو زاده ها هستند ،برای
کسب ته مانده در آمدهای املاک پراکنده که
اخیرا به سبب گرانی ،قرب و منزلت املاک شامل باغ و مزرعه و مراتع فقط نامی و اسمی در بین
اهالی برسر زبانها جاری بود قصد داشتند از
طرق قانونی اقدام و تصاحب کنند . اما با
درهای بسته چند قفله بر خوردند . طبق معمول برای باز کردن قفل های کهنه و قدیمی و با ارزش متوسل به مشاوره توسط یک
وکیل زبر دست شدند . با همکاری و هم فکری ایشان یک راه کار تازه و کمی عجیب روبرو
گشتند، تنها راهی که شاید گره از کار باز کند و روزنه امیدی جهت اثبات مالکیت جد
بزرگ ما راهگشا شود . اولا افراد ایل فواصل چند کیلومتری بین ییلاق و قشلاق را
دایما در کوچ و مهاجرت بودند . بر حسب اتفاق چنانچه به هر دلیلی یکی افراد ایل فوت میکرد ان را به نزدیکترین آرامستان
محله ها و دهکده ها و شهر و شهرستانها انتقال داده وطبق رسوم گذشته مراسم خلاصه عمل دفن را انجام می دادند
و سنگ یادبود هم بر آن نصب و در رفت و برگشت دو سالانه بهاره و پاییز یادی
از متوفا ( مرحوم ، مرحومه ) و با قرایت
فاتحه او را تا دیر وقت دیگر ترک میکردند
و تنها خاطرات وی در ذهن ها باقی بود . بدین سبب افراد ایل در طول مسیر کوچ زادگاه
و به اصطلاح محلی وطن زیادی داشتند و خود
را متعلق بدانجا که اموات خویش مدفون بودند میدانستند . آنها بستگی به مقام و شهرت سلسله مراتب ایلی بنای یادبودی ( سنگ قبر ) در خور وی بر پا و نصب
میکردند . برخی زیبا و ماندنی و برخی بی نام و نشان که سال های بعد هیچ آثاری از
وی مشاهده نمیشد اما ایل (افراد ) هم چنان
در تکا پو بسر می بردند و چرخه زندگی در جریان بود .این روند هم چنان ادامه داشت
،تا افراد بیمار و کهنسال باز مانده از
کوچ در گوشه گوشه مسیر حرکت ایل مجبور به اسکان اجباری و یک جورایی محکوم به توقف و گوشه نشینی و گذران بقیه عمر خود در ان نقاط پراکنده که
بصورت خرید املاک و باغ و مزرعه بود میگذراندند. ادامه چرخاندن امورات فرد متوفی طبق رسم و رسوم و حساب و کتاب
مالکیت به وراث وی واگذار میشد . منتها چون گزینه نخست و با اهمیت جامعه ایلی
تداوم و حرکت و مهاجرت پی در پی بین دو نقطه ییلاق و قشلاق بود املاک بین راهی را
چندان مهم و ضروری تلقی نمی کردند و یا موقتا ان را رها و یا به نحوی مطابق رسم
اجاره ان روزگار به افراد بومی و محلی
منطقه می سپردند . پدر جد بزرگوار ما هم از این قاعده مستثنی نبود با خرید کلی ملک
و زمین که هم اکنون تبدیل شده به بنا های عظیم و شیک ( شهری و روستایی )در یک دهکده و شهرک آباد دور
دست تقریبا در کنج آخرین نقطه و مکان
قشلاق و دارای ارزش با صاحبان مختلف و متفاوت محلی تبدیل شده است . سهم ارزشی مالکیت چندین هزار نفر وراث بنحوی قابل ملاحظه است که
ارزش پی گیری و دوندگی داشته باشد .ولو با روند فرسایشی و ادامه دار روند قانونی . بهر
حال با مشورت وکیل محترم یک راه وجود داشت آن هم استشهادیه محلی مبنی بر فوت و
مدفون بودن پدر جد نازنین که هیچ گونه
مدارک هویتی و اوراق سجلی فعلا از وی کشف نشده است . شب هنگام یکی از وراث با تماس
تلفنی از من خواست در کشف ماجرا وی را یاری رسانم . وی که تمام سال ها یک تنه
بدنبال کشف واقعیت وگشودن راز و رمز و در نتیجه
دست یابی به املاک از دست رفته
تلاش کرده بود هم اینک نیاز به همکاری دیگران داشت . لذا دو نفره صبح بسیار زود از شهر محل سکونت به مکان دفن پدر جد خود راهی شدیم دو نفره . انقدر زود
که هنوز اهالی برخی در خواب خوش و برخی در شرف فعالیت روزنه خود بودند . قصد و نیت
رسیدن به خدمت تک تک اعضای شورای اسلامی
آبادی و کمک خواستن از آنها بود . به علت گذر زمان و اتلاف وقت دهکده را پشت سر
گذاشتیم و از محل مزارع متروکه و درختان کهنسال خشک و نیمه خشک در دامنه کوهی منزل
گرفتیم ،مکانی پر از موجودات زنده گیاهی و جانوری وحشی از کبک و تیهو
و سایر جوندگان و پستانداران از قبیل روبه و پرنده به چشم می خورد .بساط صبحانه
گشوده و ضمن لذت از تماشای طبیعت گیاهی و جانوری
و عکاسی از محل مورد نظر سر سفره
کامل و متنوع در عین حال ساده از
قبیل نان گرده محلی پنیر و سبزی و کره و
مربا و خیار سبز و چند گونه سیب و چای و دمنوش و غیرو .. که توسط دوست و همراه و
عمو زاده ترتیب داده شده بود . جای دوستداران طبیعت واقعا خالی بود . انهم برای ما
به قول معروف توفیق اجباری و کاری و ماموریت خانوادگی بود که ان اتفاق میمون افتاد
.عجله ما در این سفر دو حسن نیکو داشت اول
پرهیز از گرمای شرجی روز و دوم اینکه قبل از خروج افراد محلی بر سرکار، انها را زیارت
کنیم و به هدف نهایی همانا کشف واقعی هویت
بزرگ بزرگ خاندان بود . بساط صبحانه بسرعت
بر چیده و بسوی مرکز دهکده راندیم . از
ابتدا به آخر روستای معروف منطقه که وارد شدیم جنب و جوش و فعالیت روز مره شروع شده بود. کشاورز به سرکارش
، اداری به سمت اداره ، کاسبین و دکانداران هم قفل دکان گشوده و با زمزمه دعا و
ورد های خوش اقبالی در دلها و زبان ها در
انتظار مشتری بودند. داستان طوری بود که با ظاهر شدن افراد غریبه چشمها خیره و
بدنبال کشف ماجرا بودند . کافی بود یک پسر بچه ای مرد و یا بانویی یا رهگذری فرد
یا افراد غریبه را مشاهده کند . در تمام
روستا دهان به دهان حرف و حدیث از ماجرای ورود غریبه ها پر میشد ، افرادی با این مشخصات وارد روستا شده
اند . تا ته و توی قضیه ورود غریبه ها را در نیاورند دست بر دار نبودند . ما را
گویی که با این جماعت متحیر و خیره و تعقیب غیر محسوس چه کار کنیم . با نگاههای
متعجب و آزار دهنده برخی اهالی ما کلافه و هر گوشه از روستا طولی و عرضی رفت و امد برایمان مشکل
ساز شده بود یک کوچه و محل گذر را بیش از یک بار صلاح نمی دانستیم طی کنیم . کم کم
عصا بدستان به درگاه سایه سار در و دکانها فرا رسیدند . بدنبال انها جارو کشان منازل نه
تنها درون حیاط منزل بلکه بیرون و در استانه در های رنگارنگ منازل خود را اب و
جارو میزدند انگار رسمی بود تا محله پاکیزه و خنک شود برای خود و عابرین هم محلی
های دهکده . ما مانده بودیم چگونه و از کجا کار خود را شروع کنیم . خیلی فکر کردیم با رفتار
عجیب این جماعت چگونه موفق به انجام این ماموریت عجیب و خارج از عرف محلی شویم .
سر انجام تصمیم گرفتیم از یک جایی شروع کنیم . آفتاب کم کم شدت و حدت فشار گرمای
خود را بر مکانهای مورد تردد و همه جای محله تحمیل می کرد . ما دو نفر به ارامی از خودرو پیاده و به جمع
چند نفری نشسته بر استانه دکان خوار بار فروشی در مقابل انها با کمال ادب و نزاکت
ایستادیم پس از سلام و علیک ،انها فقط ما را ورانداز و می نگریستند بدون ادای
کلامی . بعد یکی پرسید :بچه کجایید بهر چه کاری امدید . اینوقت صبح به چه منظور در روستا دور
میزنید . کاملا حس کنجکاوی ایشان بر انگیخته شده بود با دیدن ما دو غریبه . ما هم
با احتیاط هدف خود از آمدن به انجا را مختصرا شرح دادیم . برای کسب انحصار وراثت پدر جد خویش که
گویند بیش از یک قرن پیش در این روستا حین گذر ایل فوت کرده و همینجا مدفون است از شما
طلب یاری داریم . یکی از انها با ته عصا رو کرد به دوستان خود و بعد به ما ،
نداریم غریبه اینجا نداریم کسی غیر از اهالی روستا اینجا دفن نشده است . اما ما
اطمینان داشتیم از قول و گفتار سینه به سینه پدر بزرگ و مرحومان پدران که پدر جد ما همینجا مدفون است و روی سنگ مزارش یک جور شیرسنگی قرار داشته است . مگر میشود که به زیارت قبور و انهم
در اولین ساعات روز و هفته رفت.هزار انگ نا مربوط و خطرناک به ادم می بندند . من
که اطلاعاتی از مراوده افراد ایلی با یکی از معروفترین معامله گران و پیله وران
محلی انجا داشتم شروع کردم به معرفی ایل و تبار خود و داستان شنیدنی معامله پایا
پای با ایل که توسط فرد نامبره انجام میشد .بیان این وقایع در واقع در نگاه اول فایده نداشت . فکری به نظرمان
رسید سراغ کهنسال ترین افرادروستا را گرفتیم . سه نفر به ما معرفی شد در سه نقطه
مختلف محله . برای رسیدن محل های مورد نظر باید یک کوچه سراسری را طی کرد و از
میدان مرکزی هم چند بار گذر کرد انهم با نگاههای حیرت زده به ورود غریبه های مشکوک.
انها که از قصد ما خبر دار نبودند . برای همین متعجب بودند . به اولین کوچه باریک
در شیب زیاد رسیدیم منزل ان بزرگوار در کوچه بود که فقط هر نفر به تنهایی قادر به
رفت و آمد بود . دوستم جلو در حاضر و حلقه در را کوبید اول خانمی از پشت در جواب
داد طبق معمول که هستی و چکار دارید با کلی معطلی فردی بلند بالا و رشید اما
کهنسال . فکر کردیم که این فرد شاید از نظر سن و سال یاد نداشته باشد او هم اظهار بی اطلاعی کرد . دوباره به سختی
دور زدیم و به سمت فرد دوم راهی شدیم . کارمان بی نتیجه بود . یکی میگفت حالا که
چی بشه جد دهم شما هم اگر اینجا باشه چه نفعی برای ما و شما دارد . دیگری به نحو
دیگر ما را سرگرم قضایای نا مربوط میکرد . ما از هدف خود داشتیم دور می شدیم .
سریعا سراغ اعضای شورای اسلامی روستا را گرفتیم . ما را به سمت شرق دهکده و حوالی
مسجد محله نشانی دادند . وقتی ما به ان سمت روانه می شدیم برخی افراد کنجکاو هم ما
را دنبال و در جستجوی نتیجه کار بودند . این مورد هم ما را بطور جدی آزار میداد .
برخی کار و زندگی نداشتند و در پی کشف حقیقت و ماجرا های بودند که ابدا ربطی نه به
انها و نه به اهالی روستا داشت . نشانی تغییر کرد به سمت میدان مرکزی ان اباد روستا
رفتیم با کلی جمع مشایعت کننده . حسابی ورود ما به ان اباد روستا خبر ساز شده بود
. در میدان مرکزی انحنا دار خیابان طولی و یکسره کشیده شده از شرق به غرب محله اصلی
به خوار بار فروشی کافه تریا و قهوه خانه مانندی رسیدیم که بوی قهوه تازه دم به
مشام میرسید . جمعی حاضر بودند و به ردیف در سایه سار درخت تنومند توت کهنسالی ما
را زیر نظر داشتند . جوانی خوش سیما و خوش اخلاق و خوش بیان مارابگرمی تحویل گرفت . یکی از جوانترین اعضای شورای اسلامی بود با خنده رویی حرف مرا
گوش کرد ورو به ما کرد صبر کنید الان معلوم میشه . نگران نباشید . این رفتار ها و گرد همایی ها از طبیعت مردم اینجاست به دل نگیرید . افرادی بیکاری که در مدت یک ساعت گذر
ما و از جمله چند نفر از کهنسال ترین که ما را دیده و افراد که خبر ورود ما غریبه ها
را شنیده بودند یکی یکی در کافه جمع شدند . تنها بر خورد و عمل کرد آن جوان روستا
کار ساز و منطقی بود . پیام فرستا د به چند فرد شناخته شده سالخورده محله که شاید
شنیده و یا اطلاعی از این موضوع داشته باشند و هم مشکل لا ینحل ما را گره گشایی
کنند انهم به همت ات جوان بزرگوار منصب دار روستای محل ورود ما . من یاد اوری کردم
اقایان شما فلانی ( اقای......،را که خوب میشناسید او تنها فردی است که من از افراد بزرگ ایل
شنیده ام که با ایل مراوده ( تبادل کالا )داشت خصوصا فصل پاییز محصولات مورد نیاز ایل را سفارش
میگرفت و از محولات ایلی بر خوردار میشد . گفتند ما سه نفر اینچنینی داریم . البته
ما اصطلاح شغلیش را که نزد ایل مطرح بود مثلا سمار فروش یا رادیو، گرامافون فروش .
گفتند از این گونه القاب ما سه نفر داریم کدام یکی را میگویی . نام سه نفر و نام
پدریشان را یکی یکی نام بردند . من بلافاصله متوجه فرد مورد نظر شده گفتم . د . م
. پ . فروش . همه با انگشت نشانی را به ما فهماندند . ما که کمی بلکه زیاد تر
حد ذوق زده شدیم همه را ترک و بسوی منزل
مورد اشاره راهی شدیم . محکم حلقه فلزی در را کوبیدیم . تصورمان این بود که دیگر
مشکل ما با دیدن این فرد سالخورده حل میشود . یک خانم سالخورده در را تا نیمه گشود . بفرما ...گفت حاجی فوت شده
. خانمش چی ؟ میتواند به ما کمک کند . با ناراحتی گفت مادر م بیماری پریشان حالی و
عدم تمرکز دارد و ابدا ما را هم نمی شناسد . گفتم نسبت شما ، با حاجی چگونه است
همینطور که قبلا اشاره کرده بود من دختر حاجی هستم تنها باز مانده در این روستا .نا
امیدی ما دو چندان شد هیچ سر نخی بدست نیامد . فرزندان ذکور چطور ؟ گفت دو پسر دیگر
یا همان برادران من هم سالها پیش از اینجا مهاجرت و به دیار دیگر رفته اند . اما
نوه های دختری حاجی اینجا هستند که جوان و امروزی هستند نمی دانم که کمک به شما
امکان پذیر باشد یا نباشد . ما دو نفر نا امید از همه جا و همه افراد روستا سر در
گریبان راهی میدان مرکز روستا شدیم . جایی
که بحث غیر متعارف دو غریبه که ما باشیم با ان خواسته عجیب و غریب گرم بود . یکی
دود هوا میکرد و دیگری لیوان کوچک قهوا و دیگری اب جوش میل میکرد ما هم به جمع
انها اضافه شدیم . خلاصه مطلب جوان شورا بدنبال فرد دوم سالخورده فرستاد لحظاتی بعد
خود به ارامی و عصا بدست وارد معرکه و جمع دوستانه هم محلی ها پیوست . باب گفتگو و
خواسته ما را اینطور مطرح کرد : قسمت شده دو نفر مسافر عزیز برای حل و فصل موارد ملکی جد خود
به مشکل بزرگی و بدون هویت وی روبرو شده اند از نقطه نظر قانونی تنها راهی که وجود
دارد ما خبر فوت و دفن حدود یک صد سال قبل وی را تایید و امضا کنیم . ایا شما تا
حال خبر فوت حاجی .....ع .... را شنیده و یا تایید می کنید .
[ بازدید : 34 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما : ]